یادشبخیر 19 سالگی....
سادگی بیشتر.... ابهام بیشتر.... سکوت های شبانه ی بیشتر....
چشم به هم بزنی 10 سال میگذره و تو فقط باید به سنت 10 عدد اضافه کنی و به روح و جسمت هم وزنه های سنگینی که تو رو به پایین میکشونه. به 10 سال ذیگه فکر میکنم اگر باشم.... خدا کنه رنگ های زندگیم از دست نرن و روی خوش زندگی رو بیشتر ببینم.
دوست دارم با کسی خوشبختی رو قسمت کنم که این کار را انجام دهید و یا در عالم قیامت و در کوتاه ترین زمان ممکن ارائه می دهد.
دو جمله آخر جزو کلمات پیشنهادی کیبوردم بود. و من انتخاب کردم و آوردمشون.
میدیدمت. دلم میلرزید ولی سرمو مینداختم پایین مثل همیشه که سرم پایین بود. اما اینبار تو رو دیدم.
تو هم دلت لرزیده و با خودت فکر میکنی این کیه من نمیشناسمش ولی انگار سالهاست دیدمش.
..
...
...
..
صدات میزنم و تو با محبت منو نگاه میکنی.... ..
...
...
...
ازت میپرسم که آیا این واقعیته یا رویا؟
تو هم جواب میدی
زندگی با تو برام مثل رویاست اما الان واقعا حقیقت داره.
... من میخندیدم و تو هم میخندیدی....
با هم میخندیدیم...
...
...
... و این نقطه های بی معنی و تموم نشدنی رو فوت میکردیم تا برن.