سلام

خیلی وقته دیگه دوستام نمیان بهم سر بزنن.

امشب به طور غم انگیزی با بقیه حرفم شد.

نمیدونم چرا هر چیز کوچیکی که میشه مامان میره میزاره کف دست یه بنده خدایی!!! 

خودشم بارها شده پشیمون میشه که حرف میزنه ولی روی خودش کنترل نداره. بهش هم میگم میگه باشه تو مراقبم باش. حالا امشب که حرف از کارهای من به اون بنده خدا زد که من راضی هم نبودم بهش تذکر میدم ولی قهر میکنه میره. نمیدونم چکار کنم!!!!

بهش گفتم هروقت دوست داری هرچقدر بخوای منو نقد میکنی ولی من حق ندارم نقدت کنم.

به طرز عجیبی وقتی باهام قهره یا گاهی اوقات خلوت دارم. حس تنهایی درونم رسوخ میکنه.

خیلی دوست دارم الان با کسی حرف بزنم.

دوست دارم با کسی گپ بزنم اونم جوابمو بده. این همه سکوت این همه نوشتن...این همه فراموش کردن خستم کرده. 

مثل بچه های تک فرزند شدم هییییچ کی رو ندارم بخوام مثل خواهر صادقانه باهاش گپ بزنم همه مشکل و گرفتاری دارن.

اونقدر میخوام برم تو شلوغی که غرق بشم توش. این تنهایی منو تنبل کرده بیحل بی رمق. اصن به دردم نمیخوره.

دوستای زیادی دارما ولی خب هر کدوم در یه سطح کمی باهام دوستن خیییلی سطحی. عمیق با کسی دوستی نکردم اگر هم شده ضرر دیدم تا منفعت. کاش یکی مثل خودم بود فقط می خواست محبت کنه و محبت ببینه نه اون مدل لوسا نه....از اون مدل دختر لوسا توی دوستام هست. به ازای هر چتی دویست تا قلب و بوس می فرستیم تا چتمون تموم بشه آخرشم اون میفرسته خیالش راحت بشه. یعنی منو دیوونه کرده.